لذتهاي بخصوص..
لذتهاي بخصوص..
فهرست مطالب مقاله
سعي کنيد براي افراد ارزشمند لذتهاي بخصوصي را ايجاد کنيد
زماني که در دوران دبيرستان نماينده کلاس بودم، يک روز شنبه عصر بهترين دوستم استلا و من تصميم گرفتيم
به سينما برويم. او ماشين برادرش را قرض گرفت تا عصر را با آن خوش بگذرانيم و بعد از آن براي صرف شام به رستوران
چيني چاينا تاون برويم. بعد از ظهر آن روز، تلفن زنگ زد.
پيش خودم فکر کردم که اين استلا است که تماس گرفته تا زمان قرار را تعيين کند و
با ابو طياره کوچولو و جالب برادرش اسپنسر پيش من بيايد.
(اتفاقا اسپنسر خودش هم کم آدم جالبي نبود. دو سال قبل او را در خانه
استلا ديدم و يک بار مخفيانه با او رابطه دوستي
برقرار کردم. البته يک چيز زودگذر بود و بعد از آن ديگر اتفاقي نيفتاد.
البته اسپسنر در آن زمان هميشه معشوقه داشت.) …
وقتي تلفن را برداشتم، به جاي استلا صداي تو دماغي فردي را شنيدم.
او يک مرد با صورت خالخالي بود و دهانش خيلي بو
ميداد. اولين بار چند هفته قبل از تماسش، او را در يک ميهماني ديدم. متاسفانه فردي به قول مردم آن
روز “حتما اهل دالسويل آمريکا بود.”
پشت تلفن گفتم، “اه، ببخشيد فردي. ميداني چقدر دوست دارم پيش تو بيايم. واقعا اگر با تو به ميهماني بيايم
به من خيلي خوش ميگذرد.” (در آن روزها، به ما ياد داده بودند چطور دروغ بگوييم که غرور فلان مرد حفظ شود.)
وقتي مادرم اين صحبت را شنيد،
به درون اتاقم آمد، کنار در ايستاد و بدجوري داشت به من اعتراض ميکرد.
من هم پشت تلفن ادامه دادم، “ولي، قبلا تصميم گرفتم که امشب با يکي از دوستانم که دختر است به سينما بروم.
” ميتوانستم در ذهنم تجسم کنم که صورت خال خالي اش بهت زده ميشود و به من شک ميکند.
حتما پيش خود فکر ميکند که “مرد به اين خوش نيتي را رد ميکند تا با يک دختر قرار بگذارد.
” بعد از اينکه گوشي را گذاشتم، به مادرم نگاه کردم و احساس کردم کار خيلي بدي کرده ام.
ياد مرغابي افتادم که پرهايش ظاهرا صاف هستند، ولي وقتي به زير پاهايش نگاه ميکنيم، خيلي از هم فاصله دارند.
منظورم اين است که شايد مادرم از درون خيلي به خاطر اين حرکتم شعله ور شده است.
مادرم آب دهانش را قورت داد و پرسيد، “عزيزم، ليل. آيا درست شنيدم. به خاطر اينکه به استلا گفته بودي
که امشب با هم به سينما برويد، يک پسر را نااميد کردي و پيشنهاد ملاقات او را رد کردي؟”
من هم گفتم، “بله مامان. اين فردي بود که زنگ زده بود. بيرون رفتن با او خيلي کسل کننده است.
استلا را صدها برابر بيشتر از او دوست دارم.”
مادرم در حاليکه سعي ميکرد خشم خود را بروز ندهد با حالت سرزنش گفت، “عزيزم، ولي با اينحال هميشه
ميتواني استلا را ببيني، ولي فردي ميخواست با تو قرار بگذارد و قضيه فرق ميکرد.”
گفتم، “مامان، دهانش آنقدر بو ميدهد که حتي از پشت تلفن هم ميتوانم آن را احساس کنم.”
مادرم نگاه عجيبي به من انداخت. احتمالا با اين نگاه داشت تمايلات جنس یي دخترش را ميپرسيد.
در جواب گفت، “خوب، در سينما با هيچ پسري ملاقات نميکني.
همانطور که ميداني هميشه گفته ام، *هميشه مهم آن است که کجا ميرسي، حتي اگر سينه خيز راه بروي.
*” مامان در حاليکه داشت از اين نصيحتهاي غلط به من ميکرد، با گامهاي بلند اتاقم را ترک کرد (تازه کجايش را ديديد؟).
بعد از آن استلا تماس گرفت. ماجرا را به او تعريف کردم و هر دو بلند زير خنده زديم. ميتوانستم پشت اين خنده او، آهنگ
سپاسگذاري را احساس کنم. احساساتمان نسبت به يکديگر را به ندرت به زبان ميآورديم،
ولي هميشه آنها را درک ميکرديم. استلا تصميم گرفت ساعت هفت با ماشين بيايد و من را با خود ببرد.
در مورد برادر استلا حرف زدم که يک پسر بلند قامت، خوش تيپ، با ملاحظه، قوي، مهربان، باهوش و شوخ بود.
بعدها فهميدم که به تازگي روابطش با دوست دخترش را کنار گذاشته است. حدسش را بزنيد ساعت هفت چه کسي زنگ
خانه را به صدا در آورد؟ درست حدس زديد. (خدا بزرگ است.)
اسپنسر دستم را گرفت تا از پله پايين بيايم و سوار ماشين شوم. استلا نيز مثل يک گربه چشاير منتظر من بود.
هرگز قبلا به استلا در مورد رابطه زود گذرم با برادرش چيزي نگفته بودم. ولي حتما وقتي او به گذشته نگاه کند، خواهد
فهميد. يکي از ويژگيهاي يک دوست خوب آن است که چيزهايي در مورد دوستانش بداند که او نميخواهد بگويد.
به عبارتي اين مرز بايد شکسته شود.
ما سه تا دوران خيلي خوبي را با هم سپري کرديم. ولي نقطه روشن زندگي من، بعد از پايان فيلم بود که همراه هم
به يک رستوران چيني رفتيم. اسپنسر به من نگاه کرد و گفت، “واقعا کار مهمي کردي که پيشنهاد قرار ملاقات يک پسر زيبا
را رد کردي. استلا همه چيز را با من تعريف کرد. به من گفت که او مثل ادونيس
(در افسانه يونان، جوان زيبايي است که مورد علاقه افروديت بود) زيبا است.”
در حاليکه با چوب داشتم غذاي چيني خود که چو مين نام داشت را ميخوردم، پرسيدم، “چه کسي را ميگويي؟”
اسپسنر هم جواب داد، “هي، خودت را به آن راه نزن. استلا به من گفته است که يک فوتباليست ميخواست
تو را امشب به يک ميهماني بزرگ ببرد.”
اعتراض کردم و گفتم، “ولي …”
يک دفعه استلا گوشت خوک سرخ شده که در سس فلفل داغ خوابانده شده بود را داخل دهانم چپاند و با حالت جيغ گفت،
“اوووووووه، بياييد اين پودينگها را امتحان کنيد.” دهانم کاملا پر شده بود. دو لپي گفتم، “خوش مزززه است!”
در حاليکه داشتم سعي ميکردم آتش درون دهانم را خاموش کنم، اسپسنر گفت، “نه، جدي ميگويم.
واقعا وفاداري تو به خواهرم را تحسين ميکنم.”
به او نگاه کردم و سعي کردم با دهان پر که انگار قالب يخ در آن چپانده بودند به او لبخند بزنم.
او نيز جواب لبخند من را داد و اينجا بود به يکباره درون سرم غوغايي بر پا شد. احساس کردم يک ارکست
دوازده نفره در حال نواختن و خواندن آوازي به نام “دوباره عاشق شدن” هستند.
اگر استلا به من گفته بود که برادرش را ميآورد، هيجان زده ميشدم. ولي حالا که نگفته بود، واقعا من را به شدت غافلگير
کرده بود، چون اين همه نقشه را براي من کشيده بود و فهميدم چه احساس بزرگي نسبت به من دارد.
در حاليکه با دقت به صداي ارکست درون سرم گوش ميدادم، رگههايي از آهنگ بعدي که آن را به استلا تقديم ميکنم، در
سرم شنيده ميشد. نام اين آهنگ، “دوست براي چنين روزهايي خوب است” بود.
چگونه می توانم در این دوره شرکت کنم ؟
این دوره به صورت حضوری می باشد و در موسسه تجسم خلاق به نشانی :
تهران ، میدان هفت تیر ، خیابان قائم مقام فراهانی پلاک ۳۹ ط اول
برگزار می شود.
در صورت هرگونه سوال می توانید با واحد پشتیبانی ما به صورت تلفنی و تلگرام ارتباط بگیرید.
واحد پشتیبانی و راه ارتباطی با مرکز تجسم خلاق
۰۲۱۸۸۳۰۲۵۲۳
۰۹۰۱۱۵۹۴۹۴۳
کانال تلگرام مجموعه تجسم خلاق
صفحه اینستاگرام مجموعه تجسم خلاق
این دوره توسط دکتر آرام به صورت حضوری برگزار می شود. علاقمندان برای شرکت در دوره با مرکز تجسم خلاق تماس بگیرند.